سلام

سلام به تمامی دوستان عزیزم

امیدوارم هرکجا که هستید شاد شاد شاد باشید

گاهی یاد ماهم بکنید.

یاد

آه

باران شیشه پنجره را باران شست

 

از دل من اما چه کسی یاد تو را خواهد شست ...

 

((چه کسی یا تورا خواهد شست))

باش

رفتي و خاطره های تو نشسته تو خيالم!
بی تو من اسير دست آرزوهای محالم!
ياد من نبودی اما، من به ياد تو شكستم!
غير تو که دوری از من ، دل به هيچ کسی نبستم!

هم ترانه! ياد من باش!
بی بهانه ياد من باش
وقت بيداريِ مهتاب،
عاشقانه ياد من باش
!

دوستش میدارم

یکی را دوست میدارم که رسم مهربونی را نمی فهمد

محبت را نمی فهمد غم بی هم زبونی را نمی داند

کسی را دوست میدارم که چشم او همرنگ دریا نیست

به من چشم نمی دوزد به من عشق نمی ورزد

کسی را دوست میدارم که در رویا گهی با من شعر از عشق نمی گوید

خدایا پس چرا من دوستش میدارم

تشکر

سلام به دوستان خوب خودم

امروز به چند وبلاگ سر زدم وبلاگ ها هر روز زیباتر میشن

کمی کمکم کنید ببینم میتونم وبلاگی زیباتر داشته باشم

مرسی از همتون

دوست داشتن

 

تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم


تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم


برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم


تو را به جای همه زنانی که دوست نمی‌دارم دبرای خاطر برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستین گل


برای خاطر جانوران پاکی که آدمی‌نمی‌رماندشان


تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم


وست می‌دارم.

گم کردمت

شب عشق....

در دروازه دل به چشمای تو وا میشه
غم و غصه از دلم با عشق تو رها میشه
میشینه خنده رو لبهام میده مژده به دلم
که به آرزوم رسیدم گل ناز و خوشگلم.
ای خدا بهش بگو
یکی به عشقت اسیر
بهش بگو اون یه نفر به دام چشمات اسیر
بگو بیاد به شهر من
بگو که بی هم زبونم
بگو که غصه دلو
تا دنیا دنیاست میخونم
بگو که قدر عشقتو
تا دنیا دنیاست میدونم

تشکر کوچک

سلام

سلامی گرم برای دوستانم که دوستشان دارم و برایم ارزش میذارن بهم گاه گاهی سر میزنن

تشکر از کسانی که در وبلاگم نظر سنجی کردن و ایراد های وبلاگم بهم گوش زد کردن

و از کسانی که بهم کمک کردن تا از طریق وبلاگ دوستان اجتماعی پیدا کنم

واقعاْ ممنون هستم

از همه ممنون و سپاسگذارمhttp://img4up.com/up2/45699973765274460784.jpg

گذشت

بعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندی.


دلت بگیره ولی دلگیری نکنی.


شاکی بشی ولی شکایت نکنی .

گریه کنی اما نذاری اشکات پیدا شن...


خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری


خیلی حرفارو بشنوی ولی نشنیده بگیری!


خیلی هادلتو بشکنن و تو فقط سکوت کنی...

داستان

    داستان عاشقانه

       پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری

       هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت

      ممنونم تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری

      به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من

      هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی

      این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه

      هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

      چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی

      افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید

      استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!


      دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و

      درون آن چنین نوشته شده بود:

      سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم

      ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که

      قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت

      موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

سنگ و شیشه

http://img4up.com/up2/28147151482816962626.jpg 

همیشه تصور کن که توی یه دنیای شیشه ای زندگی میکنی.

                        پس مراقب باش به طرف کسی سنگ نندازی ،

                                              چون اول دنیای خودتو میشکنی

خدا

در آغوش خــــدا گریستم تــا نوازشم کند
 
پـرسید : فرزندم پس آدمت کو ؟؟
 
اشک هایم را پـاک کـــردم و گفــــتم : در آغوش حـــوای دیگریـست.
 
خدایا تو با من بمان که محتاج ماندن خلقت نباشم
 
آمین!

ساغرک

سلام به همه دوستان خوبم .

کاش مثل قدیم کسانی که دوست داشتم به وبلاگم سر بزنن الان هم سر میزدند ...

الان تنهام و گاهی به گذشته ها فکر می کنم و به متن های گذشته و دوستانی که فکر میکنن

از جلو چشم برن از دل هم میرن....

تبر

http://img4up.com/up2/76928714309471627917.jpg

یک درختِ پیرم و سهم تبرها می‌شوم


مرده‌ام، دارم خوراکِ جانورها می‌شوم


بی‌خیال از رنجِ فریادم ترد‌ّد می‌کنند


باعث لبخندِ تلخِ رهگذرها می‌شوم


با زبان لالِ خود حس می‌کنم این روزها


هم‌نشین و هم‌کلامِ‌کور و کرها می‌شوم


هیچ‌کس دیگر کنارم نیست، می‌ترسم از این


این‌که دارم مثل مفقودالاثرها می‌شوم


عاقبت یک روز با طرزِ عجیب و تازه‌ای


می‌کُشم خود را و سرفصلِ خبرها می‌شوم!

 

عشقم....

ضربانِ قلبِ من، به عشقِ تو تند میزنه

همه ی دنیا گلم،با داشتنت مالِ منه

چی می خوام من از خدا، وقتی گلم کنارمی   

توی آسمونِ شب فقط تو تک ستارمی

   توو چشات یه حسیه که قلبو آتیش میزنه

اونی که هلاکته خوب میدونی دل ِ منه

تویِ دستات چی داری که منو جادو می کنی؟   

سرکشم باشم منو، رام مثِ آهو می کنی

   تویِ حرفای توعشقه، پُره از صداقته

عزیزم همنفسی کنارِ تو عبادته

چقده مهربونی به رنگِ چشم تو میاد   

دلِ من هرجا باشه، برقِ نگاهتو می خواد

   می خوام از عشقِ تو، من سربه بیابون بزنم

تویِ قرنِ سیم و سنگ، رو دستِ مجنون بزنم

چی داره زنگِ صدات که قلبمو می لرزونه   

کابوسِ نبودنت همش منو میترسونه

   می دونم اقامتت، توو قلبِ من بی انتهاست

دل منو کنارِ تو، کنارِ خونهٔ خداست

همیشه هستم و هستی اینه حرفه آخرم   

شک دارم به همه دنیا، تویی تنها باورم

 

انتظار

نمیدونم چرا ولی همیشه به انتظار این که دوستان زیادی پیدا کنم هر روز به وبلاگم سر میزنم

.....

بابا

بابا

صدای ناز می آید.

صدای کودک پرواز می آید.

صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد.

معلم در کلاس درس حاضر شد.

یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد بر پا.

همه بر پا،چه بر پایی شده بر پا.

معلم نشعتی دارد، معلم علم را در قلب می کارد، معلم گفته ها دارد.

یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها بر جا.

معلم گفت:فرزندم بفرما جان من بنشین، چه درسی، فارسی داریم؟

کتاب فارسی بردار؛ آب و آب را دیگر نمی خوانیم.

بزن یک صفحه از این زندگانی را.

ورق ها یک به یک رو شد.

معلم گفت فرزندم ببین بابا؛ بخوان بابا؛ بدان بابا؛

عزیزم این یکی بابا؛ پسر جان آن یکی بابا؛ همه صفحه پر از بابا؛

ندارد فرق این بابا و آن بابا؛

بگو آب و بگو بابا؛ بگو نان و بگو بابا

اگر بخشش کنی "با" می شود با "با"

اگر نصفش کنی "با" می شود با "با"

تمام بچه ها ساکت،نفس ها حبس در سینه و قلبی همچو آیینه،

یکی از بچه های کوچه بن بست، که میزش جای آخر هست، و همچو نی فقط نا داشت؛ به قلبش یک معما داشت؛

سوال از درس بابا داشت.

نگاهش سوخته از درد، لبانش زرد، ندارد گویا همدرد.

فقط نا داشت...

به انگشت اشاره او، سوال از درس بابا داشت.

سوال از درس بابای زمان دارد. تو گویی درس هایی بر زبان دارد.

صدای کودک اندیشه می آید. صدای بیستون،فرهاد یا شیرین،صدای تیشه می آید.

صدای شیر ها از بیشه می آید.

معلم گفت فرزندم سؤالت چیست؟

بگفتا آن پسر آقا اجازه این یکی بابا و آن بابا یکی هستند؟

معلم گفت آری جان من بابا همان باباست.

پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد.

معلم گفت فرزندم بیا اینجا، چرا اشکت روان گشته؟

پسر با بغض گفت این درس را دیگر نمی خوانم.

معلم گفت فرزندم، چرا جانم، مگر این درس سنگین است؟

پسر با گریه گفت این درس رنگین است.

دو تا بابا، یکی بابا؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من نالان و غمگین است؟ ولی بابای آرش شاد و خوشحال است؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای آرش میوه از یازار می گیرد؟ چرا فرزند خود را سخت در آغوش می گیرد؟

ولی بابای من هر دم زغال از کار می گیرد؟

چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟

چرا بابای آرش صورتش قرمز ولی بابای من تار است؟

چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟

ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور و ظلم می کارد؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابا مرا یک دم نمی بوسد؟ چرا بابای من هر روز می پوسد؟

چرا در خانه ی آرش گل و زیتون فراوان است؟

ولی در خانه ی ما اشک و خون دل به جریان است؟

تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من با زندگی قهر است؟

معلم صورتش زرد و لبانش خشک گردیدیند.

به روی گونه اش اشکی ز دل برخواست.

چو گوهر روی دفتر ریخت.

معلم روی دفتر عشق را می ریخت.

و یک "بابا" ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش.

بگفتا دانش آموزان بس است دیگر؛ یکی بابا در این درس است و آن بابای دیگر نیست.

پاک کن را بگیرید ای عزیزانم،

یکی را پاک کردند و معلم گفت جای آن یکی بابا، خدا را در ورق بنویس...

و خواند آن روز، "خدا بابا"

تمام بچه ها گفتند، "خدا بابا"

پور عباس

(این برای بابایی گذاشتم که درس عشف بهم یاد داد و بعد از پیشم رفت ...)

کاش....

می دانی

یک وقت هایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی

تـعطیــل است

و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال ســوت بزنی

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که

پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویـی

بگذار منتـظـر بمانند

می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود

عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد

بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند

تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند

تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود

و معنای خداحافـظ، تا فردا بود

 

کلاس درس

در کلاس روزگار درسهای گونه گون است

درس دست یافتن به آب و نان

درس خوب زیستن کنار این و آن

درس عشق

درس مهر

در کنار این کلاس و درس ها

در کنار نمره های صفر و نمره های بیست

یک معلم بزرگ نیز در تمام لحظه ها،تمام عمر

در کلاس هست و در کلاس نیست

نام اوست مرگ

و آنچه درس می دهد زندگیست

(فریدون مشیری)

کاش می شد....

کاش می شد قلب ها آباد بود!

کینه غم ها به دست باد بود!

کاش می شد دل فراموشی نداشت!

نم نم باران هم آغوشی نداشت!

کاش می شد کاش های زندگی!

گم شوند پشت نقاب زندگی!

کاش می شد کاش ها مهمان شوند!

در میان غصه ها پنهان شوند!

کاش می شد آسمان غمگین نبود!

رد و پای مرگ و کین رنگین نبود!

کاش می شد روی خط زندگی!

با تو باشم تا نهایت سادگی!


کاش می شد....

سکوت....

point of belief from your silence. Maybe it's not possible to feel that the words we

say about the paper world we've made are hearable. But we can start to paint the

gray branches of the paper trees green. I know painting, you know painting too.

So why don't you start? When I was a child, I didn't have any water color. I used to

go to little garden near stream and cut all the color flowers and paint. If we search

the paper garden near paper house for a short time, there have to be flowers to

paint our believes the red color of love.:



به سکوت آرام خانه کاغذی ات قسم که می دانم رویاهای تو به زیبایی خیالات من باورکردنی است. تو از

سکوت من به باور عرفانی عشق رسیده ای. من از سکوت تو به نقطه نهایی ایمان رسیده ام. شاید نتوان درک

کرد که گفته های ما از آن دنیای کاغذی که ساخته ایم، شنیدنی است. ولی می شود دست به کار شد و رنگ سبز

به شاخه های خاکستری درختهای کاغذی کشید. من که نقاشی کردن می دانم. تو هم که نقاشی کردن می دانی.

پس چرا دست به کار نمی شوی؟ وقتی بچه بودم، برایم آبرنگ نمی خریدند. می رفتم سراغ باغچه کنار

رودخانه هر چه گلهای رنگی بود می چیدم و نقاشی می کردم. اگر کمی در باغ کاغذی کنار خانه کاغذی مان

جستجو کنیم حتماً گلهای کاغذی دارد که رنگ قرمز عشق به باورهایمان بکشیم.

 

*زندگی*

بر لبانم غنچه لبخند پژمرده است    
 نغمه ام دلگير و افسرده است
 نه سرودي؛ نه سروري


نه هماوازي نه شوري
 زندگي گويي ز دنيا رخت بر بسته است.
 يا که خاک مرده روي شهر پاشيده است.

اين چه آييني؟ چه قانوني؟ چه تدبيري است؟
 من از اين آرامش سنگين و صامت عاصيم ديگر
من از اين آهنگ يکسان و مکرر عاصيم ديگر


 من سرودي تازه مي خواهم
جنبشي؛ شوري؛ نشاطي، نغمه اي، فريادهايي تازه مي جويم
من به هر آيين و مسلک کو، کسي را از تلاشش باز دارد ياغيم ديگر


من تو را در سينه اميد ديرينسال خواهم کشت
من اميد تازه مي خواهم
افتخاري آسمان گير و بلند آوازه مي خواهم


کرم خاکي نيستم اينک تا بمانم در مخاک خويشتن خاموش!
نيستم شبکور که از خورشيد روشنگر بدوزم چشم
 آفتابم من که يکجا، يکزمان ساکت نمي مانم.


با پر زرين خورشيد افق پيماي روح خويش
من تن بکر همه گلهاي وحشي را نوازش مي کنم هر روز    
جويبارم من که تصوير هزاران پرده در پيشانيم پيداست


موج بي تابم که بر ساحل صدفهاي پري مي آورم همراه
کرم خاکي نيستم. من آفتابم.
جويبارم، موج بي تابم،


تا به چند اينگونه در يک دخمه بي پرواز ماندن؟
تا به چند اينگونه با صد نغمه بي آواز ماندن؟
شهپر ما آسماني را به زير چنگ پرواز بلندش داشت


آفتابي را به خواري در حريم ريشخندش داشت
گوش سنگين خدا از نغمه شيرين ما پر بود
زانوي نصف النهار از پايکوب پر غرور ما


چو بيد از باد مي لرزيد
اينک آن آواز و پرواز بلند و اين خموشي و زمينگيري؟
اينک آن همبستري با دختر خورشيد


و اين همخوابگي با مادر ظلمت
من هر گز سر به تسليم خدايان هم نخواهم داد،
گردن من زير بار کهکشان هم خم نمي گردد


زندگي يعني تکاپو
زندگي يعني هياهو
زندگي يعني شب نو، روز نو، انديشه نو


زندگي يعني غم نو، حسرت نو، پيشه نو
زندگي بايست سرشار از تکان و تازگي باشد
زندگي بايست در پيچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذيرد


زندگي بايست يک دم "يک نفس حتي"
ز جنبش وا نماند.
گرچه اين جنبش براي مقصدي بيهوده باشد.


زندگي همچنان آب است
آب اگر راکد بماند، چهره اش افسرده خواهد گشت
و بوي گند مي گيرد.


در ملال آبگيرش غنچه لبخند مي ميرد.
آهوان عشق از آب گل آلودش نمي نوشند.
مرغکان شوق در آئينه تارش نمي جوشند.


من سر تسليم بر درگاه هر دنياي ناديده فرو مي آورم جز مرگ.
من ز مرگ از آن نمي ترسم که پايانيست بر طور يک آغاز.
بيم من از مرگ يک افسانه دلگير بي آغاز و پايان است.


من سرودي را که عطري کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمي خواهم.
من سرودي تازه خواهم خواند، کش گوش کسي نشنيده باشد.
من نمي خواهم به عشقي ساليان پايبند بودن


من نمي خواهم اسير سحر يک لبخند بودن
من نه بتوانم شراب ناز از يک چشم نوشيدن
من نه بتوانم لبي را بارها با شوق بوسيدن


من تن تازه، لب تازه، شراب تازه، عشق تازه مي خواهم.
قلب من با هر تپش يک آرمان تازه مي خواهد.
سينه ام با هر نفس يک شوق، يا يک درد بي اندازه مي خواهد


من زبانم لال- حتي يک خدا را سجده کردن، قرن ها او را پرستيدن، نمي خواهم.
من خداي تازه مي خواهم
گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستي را


گرچه او رونق دهد آيين مطرود بت پرستي را
من به ناموس قرون بردگيها ياغيم
ياغيم من، ياغيم من. گو بگيرندم، بسوزندم


گو به دار آرزوهايم بياويزند
گو بسنگ ناحق تکفير
استخوان شعر عصيان قرونم را فرو کوبند


من از اين پس ياغيم ديگر.

اسیر

من اسیر واژه محبتم خالی از بغض دل وحسادتم

عاشق دست های با رفاقتم زندگی اینجوری داده عادتم.

من اسیر واژه محبتم خالی از بغض دل وحسادتم

عاشق دست های با رفاقتم زندگی اینجوری داده عادتم.

مجنون لیلی...

مجنون لیلی...

یک شبی مجنون نمازش راشکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد برلب درگاه او

پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یارب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

                           

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

چه جوری شد

كه خوبي منم خوبمتو که خوبی منم خوبم...

چه جوری شد نمیدونم که عشق افتاده به جونم

خودت خونسردی اما من نه اینطوری نمیتونم

دارم حس میکنم هر روز به تو وابسته تر میشم

تو انگاری حواست نیست دارم دیوونه تر میشم

یه حالی دارم این روزا نه آرومم نه آشوبم          

به حالم اعتباری نیست تو که خوبی منم خوبم......

بگو با من چیکار کردی که اینجور درب و داغونم

نه گریونم نه خندونم مثل موهات پریشونم

من از فکرو خیال تو همش سردرد میگیرم

سر تو با خودم ، با تو ، با یه دنیا در

بيا به هم بگيم

                                                منم خسته از تموم دنيام

منم سخت مي گذره همه شبهام       

                                               دوست دارم وقتي كه چشماتو مي بنندي

با من به درداي اين دنيا ميخندي

                                              آروم مي شم بگي از غمات دل كندي

دوست دارم من او چشماي قشنگ تو

                                              دارم واست مي خونم اين آهنگ تو

هر چي مي خواي بگو از دل تنگ تو

                                             نبينم غم و اشك و تو چشمات

نبينم داره مي لرزه دستات

                                             نبينم ترسو توي نفسهات

منم مثل تو با خودم تنهام

                                             منم خسته از تموم دنيام

منم سخت مي گذره همه شبهام

                                            بيا به هم بگيم دوست دارم

                          آره دوست دارم

به نظر من فصــل زمستــــان...

چون آسمانش همانند دل آنها،ابری ومه آلود وغمگین است.

می خواهد ببارد مثل چشمان بغض آلود من...

ســـرد است مثـــل قلب تنهــــای من...

مه آلود است مثل شیشه بخار گرفته اتاقم...

همیشه روزهای سرد و ابری زمستان مرا در نوشتن برگی از

کتاب تنهایی و بی کسیم مرا یاری داده است.

طاقت تنهایی را ندارم...تنهایی برایم همانند مرگ سرد است.

نبودت ابتدای هر ویرانی ست در من

خاطرت شبهای زمستانی ست در من