باران

باران……
باران من ، روزی باریدی بر تن خسته من ، قلب من شد عاشق تو!


همیشه چشم به راهت مینشینم ، این شده کار هر روز من که حتی قبل از آمدنت در زیر باران بی قراری خیس میشوم


هوای چشمهایم ، هوای آمدنت است ، از عشق تو دیوانه شدن ، یک حادثه بی تکرار است
تو همان بارانی، زیرا مثل باران پاک و زلالی ، مثل لحظه آمدنش پر از شور و التهابی


قلبم…. قلبم …. قلبم… تند تند، تند تند ، میتپد به عشق آمدنت
چشمهایم چشمهایم از شوق آمدنت … تنها خیره شده است به آن سو!


آن سوی سرزمین ها ، نمیدانم کجاست ، دور نیست ، لحظه آمدنت نزدیک است
ذهن من به لحظه در آغوش کشیدنت درگیر است ، تنهایی دیگر به سراغ من نیا که خیلی دیر است،

ببین حال مرا ای تنهایی ، نگو به من که بی وفایی ، به خدا تا او را دیدم دلم لرزید!
لرزید دلم ، خیس شد تنم، باز کردم چشمهایم را ، دیدم خواب تو را!


دیدم همان رویا را در خواب ، گرفتم دستهایت را ، با تمام وجود حس کردم عشقت را!
قطره قطره قطره میریخت بر روی زمین …. قطره قطره قطره میریخت بر روی گونه هایم


این قطره های باران بود یا اشکهایم
خدایا چرا اینقدر گرم است دستهایم


خدیا چرا میلرزد پاهایم
خدایا چرا نمیشنود حرفهایم….


آه ، عاشقیست ، نمیتوانم باور کنم که وجودم نیز دیگر مال خودم نیست ،با وجودی دیگر درگیر است ، قلبم دیگر مال خودم نیست جای دیگری اسیر است


این باران است که می بارد بر روی من ، این من هستم که در زیر قطره هایش در آغوشی گرم ایستاده ام ، دیگر صدایم نمی لرزد برای یک فریاد ! برای اینکه دنیا بشنود ، برای اینکه قلبها

 بلرزد، برای اینکه بگویم عاشقم ، هم عاشق تو ، هم عاشق بارانی که مرا عاشق تو کرد…

گفتی بارانم

من بودم و تنهایی و یک راه بی انتها


یک عالم گله و خدایی بی ادعا


گم شده بودم میان دیروز و فردا


تا تو را یافتم.. با تو خودم را یافتم

صدایت در گوشم پیچید


نگاهت در چشمانم نقش بست


نشان دادی به من آنچه بودم


آری، با تو رسیدم من به اوج خودم

نامم را خواندی.. گفتی بارانم


بارانی شد دل و چشمانم


آری بارانی شدم تا ببارم


اما ای کاش بدانی تویی آسمانم

بی تو نه معنا دارد باران


نه معنا دارد خورشید و نه رنگین کمان


ای که شبیه تر از خود به منی


بگو تا آخر راه با من هم قدمی

فریده سلیمانی

غزل چشم

دو دلم اول خط نام خدا بنویسم
یا که رندی کنم و نام تو را بنویسم

 

همه یک گفتم و دینم همه یکتایی بود
با کدامین قلم امروز دوتا بنویسم

 

ای که با حرف تو هر مسئله ای حل شدنیست
به خدا خود تو بگو نام که را بنویسم

 

صاحب قبله و قبله دو عزیزاند ولی
خوشتر آن است من از قبله نما بنویسم

 

آسمان مثل تو احساس مرا درک نکرد
باز غم
نامه به بیگانه چرا بنویسم

 

تا به کی زیر چنین سقف سیاه و سنگین
قصه ی درد به امید دوا بنویسم

 

قلمم جوهرش از جوش و جراحت باقیست
پست باشم که پی نان و نوا بنویسم

 

بارها قصد خطر کردم و گفتی ننویس
پس من این
بغض فرو خورده کجا بنویسم

 

بعد یک عمر ببین دست و دلم می‌لرزد
که من و تو به هم آمیزم و ما بنویسم

 

من و تو چون تن و جانند مخواه و مگذار
این دو را باز همین طور جدا بنویسم

 

شعر من با تو پر از شادی و شیرین کامیست
باز حتی اگر از سوگ و عزا بنویسم

 

با تو از حرکت دستم برکت می‌بارد
فرق هم نیست چه نفرین چه
دعا بنویسم

 

از نگاهت به رویم پنجره ای را بگشای
تا درآن منظره ی روح گشا بنویسم

 

عشق آن روز که این لوح وقلم دستم داد
گفت هر شب غزل چشم شما بنویسم

 

شاعر: خلیل ذکاوت

تو را دوست می‌دارم

 

تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم


تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم


برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم


برای خاطر برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستین گل


برای خاطر جانوران پاکی که آدمی‌نمی‌رماندشان


تو را برای خاطر
دوست داشتن دوست می‌دارم


تو را به جای همه زنانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم.

 

نام من عشق است

 

شبی با بید می‌رقصم، شبی با باد می‌جنگم
که چون شب‌بو به وقت صبح، من بسیار دلتنگم

 

مرا چون آینه هر کس به کیش خود پندارد
و الّا من چو می‌با مست و هشیار یکرنگم

 

شبی در گوشه ی محراب قدری ربّنا خواندم
همان یک بار تار موی یار افتاد در چنگم

 

اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست
که من گریانده‌ام یک عمر دنیا را به آهنگم

 

به خاطر بسپریدم دشمنان! چون نام من عشق است
فراموشم کنید ای دوستان! من مایۀ ننگم

 

“مرا چشمان دل سنگی به خاک تیره بنشانید”
همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم

 

شاعر: علیرضا بدیع